نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

کیمیکو (1) یا کیمی (2) کوچک تصویر زنده یا مینیاتور مادرش هیدنو (3) بود. همان رخسار کشیده، پیشانی بلند، پوست شفاف، زلف مشگین، چشمان بادامی، مژگان برگشته و بلند، بینی قلمی و اندکی نوک برگشته، دهان کوچک، لبان سرخ، گردن ظریف، شانه‌های افتاده، دست‌های کوچک و انگشتان باریک مادرش را داشت.
با این که بیست سال اختلاف سن داشتند، مردمان آن دو را همزاد و دست کم دو خواهر می‌پنداشتند نه مادر و دختر.
کیمیکو می‌کوشید تا هم از نظر ظاهری و هم از حیث اخلاقی مانند مادرش باشد. او مهری بی‌پایان به مادر خود می‌ورزید. هر دو، بعمد یا بسهو، از چیزهای معینی خوششان می‌آمد و از چیزهای معینی بیزار بودند.
هیدنو ماهی ساشیمی (4) را دوست می‌داشت کیمیکو هم آن ماهی خام را، که رنگی سرخ و زیبا داشت، دوست می‌داشت. هیدنو تربچه دوست نمی‌داشت، کیمیکو هم از آن بدش می‌آمد.
کیمیکو هیچ‌گاه خویشتن را خرمتر و دلشادتر از مواقعی که در کنار هیدنو بود نمی‌یافت. دیدگان خندانش را دمی از چهر‌ه‌‌ی محبوب مادرش برنمی‌گرفت و سرش همیشه در جستجوی گونه‌های لطیف و دست‌های مهربان و نوازشگر او بود.
چون کیمیکو نوشتن آموخت بزرگترین شادی و سرگرمیش این بود که نامه‌های کوچک مهر‌آمیزی به مادرش بنویسد.
روزی آن دو بر آن شدند که در گفت‌وگوهای خودمانی دختر مادر را به نامی بخواند که دیگران از آن خبر نداشته باشند. کیمیکو لقب نیکوکو (5) به مادر خویش داد. نیکوکو به معنای گربه‌ی کوچک است. زیرا کیمیکو میان آن جانور زیبا که بسیار دوستش می‌داشت و مادر خویش شباهتی یافته بود.
قضا را هیدنو بیمار شد و به بستر افتاد. هیچ‌‌گاه خواب راحت نداشت و بزحمت نفس می‌کشید. نفسش به تنگی می‌افتاد. سرفه می‌کرد و خون تف می‌کرد. احساس می‌کرد که دم به دم تاب و توان از تنش می‌رود و اندک اندک به مرگ نزدیک می‌شود. از اندیشه‌ی رفتن از این جهان که مهر بی‌پایان و نوازش‌های روانبخش دخترکش آن را بسیار زیبا و دوست داشتنی کرده بود اندوهی گران بر دلش می‌نشست. اگر چه دخترش پس از او بی‌کس و تنها نمی‌ماند و غمخوار و پرستار داشت، لیکن بیم آن داشت که پدر و پدر بزرگ و مادربزرگش نتوانند چنان که شایسته‌ی دل پر مهر دخترکش است او را دوست بدارند. پیش چشم خود مجسم می‌کرد که دخترک وقتی ببیند کسی که دنیا را برای او دوست می‌دارد از این جهان می‌رود چه غمی جانکاه خواهد داشت. با خود می‌گفت کیمی بیچاره چگونه می‌تواند این دوری دردانگیز را تحمل کند؟ و بر آن بود که راهی برای کاستن از این درد و رنج بی‌پایان پیدا کند. روزی دخترش را فرا خواند و به او گفت: «من ممکن است بزودی به جایی بروم که همه ناگزیر از رفتن به آن جا هستند.. کیمی کوچکم گریه مکن، درست به آنچه می‌گویم گوش فرا ده. من هدیه‌ای گرانبها و هستی بخش به تو می‌سپارم... روزی می‌رسد که تو مرا در کنار خود نبینی لیکن من همیشه با تو خواهم بود».
آن‌گاه هیدنو جعبه‌ی بزرگی را که روزی شوهرش به او هدیه کرده بود برداشت و چنین گفت: «من این جعبه را به تو می‌دهم... تا روزی که زنده‌ام در آن را باز مکن لیکن پس از آن که از این جهان رفتم می‌توانی درش را بگشایی؛ اما بندرت و تنها در مواقع بسیار مهم، مثلاً وقتی که اندوهی گران یا شادی بسیار بزرگی به تو روی می‌کند چون در آن را بگشایی صورت مرا در آن خواهی دید و درخواهی یافت که همیشه چه در غم و چه در شادی با تو هستم...»
پس از چند روز هیدنو درگذشت.
کیمی بیچاره که به اندوهی گران گرفتار آمده و تاب و توان از دست داده بود در جعبه را گشود. در آنچه دید؟- مادرش را، آری مادر عزیزش را دید که با او اشک می‌ریخت و شریک غمش بود... پس وجود محبوبی که جسدش را در تابوت نهاده و به گورستان برده بودند، در کنار او بود و همیشه می‌توانست شریک درد و شادی دخترکش باشد... کیمی چون چنین دید تسلی یافت و اندکی از غم و غصه‌اش کاسته شد...
از آن پس چون غمی گران یا شادی بزرگی به او روی می‌نمود در جعبه را می‌گشود و آن را با مادر خود در میان می‌نهاد و همیشه او را در غم خود غمگین و در شادی خوش شاد و خرم می‌یافت.
چون پا به شانزده سالگی نهاد، پدر پیر مادرش او را پیش خود خواند و گفت که مرد جوانی را می‌شناسد که بسیار پاک‌دل و زیبا و دوست داشتنی و جدی است و هرگاه دیگر بزرگان خانمان موافقت کنند از زناشویی با وی خوشوقت خواهد شد... دخترک همان دم به یاد کودکانی افتاد که ممکن بود از او به دنیا آیند و خاصه دخترک زیبایی که شاید برای او چنان می‌شد که او برای مادرش بوده است.
چون مادرش در ته جعبه این راز سرورانگیز را از دختر خویش شنید بسیار شاد و خرسند شد و لبخندی شیرین بر لب آورد.
مدتی پس از آن روز بود که کیمیکو به راز تصور و خیالی که سال‌های بسیار دل به آن خوش کرده بود پی برد. در ته جعبه آیینه‌ای نهاده بودند که هرگاه در آن می‌نگریست عکس خود را در آن می‌دید و می‌پنداشت که چهره‌ی مادر را می‌بیند.
این کشف، که اگر چند سال پیش صورت می‌گرفت کیمیکو را بیهوش نقش بر زمین می‌کرد، اکنون او را پریشان و دل آزرده نمی‌ساخت. دیگر احتیاجی به آیینه نداشت تا روح مادرش را همیشه در کنار خود، از غم خویش غمگین و از شادی و خوشبختی خویش خرم و خندان بیابد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Kimiko.
2. Kimi.
3. Hideno.
4. Sashimi.
5. Nekoko.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)